اي كه با بي حرمتي حرمت شكستي گوش دار روزگاري مي شود اين تاب و طاقت بر كنار
حرمت ماه خدا چون بشكني گريان شوي ياد كن آن روزگاري را كه باز عريان شوي
بنده ي اِشكم دگر نان ونمك در كار نيست خنده مي كردي ومي گفتي فلك دوّار نيست!
ديدي اين چرخ فلك چرخيد ورويت باز كرد بعد ازاين مُردن برايت زندگي آغاز كرد
حال اگر آن خوردني هايت بياد پيش تو يا كه اقوام و مُريدانت شود هم كيش تو
چون پَشيزي هم نيارزد اين همه، آگاه باش تا زماني زنده اي بر نفس سركش شاه باش
گر لگامش بگسلي او برتو خواهد زد لگام بعدازآن هرچا بخواهد مي برد هر صبح وشام
ارزشت را با هواهاي خودش لِه مي كند بهر خوبي ديدن آن چشمان تو مِه مي كند
يك زمان چشمان مِه بگرفته را بازش كني آن زمان بيني كه چيزي نيست تا نازش كني!
آنچه دردست ودلت مي بوده دادي رفته باد از زمان جاهلي تنها برايت مانده ياد
اينك از روي خجالت مي زني داد اي خدا ابلهي ، با كارهايت از خدا گشتي جدا
هر جدائي درد جان دارد كه از جان بگذرد مُرده آن جاني كه با جانش زجانان بگذرد
هركه از جان بگذرد جانان به او جان مي دهد آنكه از جانان گذشت آزرده او جان مي دهد
حسین عابدی